.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۹۴→
دیشب وامروز بهترین خبرای عمرم وشنیدم!...از زبون عزیزترین ودوست داشتنی ترین آدمای زندگیم!
رضا خنده شیطونی کرد وباخوشحالی گفت:تازه...یه خبرخوب دیگه ام دارم!
- چی؟
- مامان با خاله حرف زده...اون طورکه از شواهدوقرائن برمیاد خاله سخت گیر وآینده نگرمون راضی شده
که دوباره بره خواستگاری تا بیشترمهسا وخونواده اش وبشناسه!
ازته دل می خندیدم...خیلی خوشحال بودم.
تاهمین دیشب داشتم از زور اشک وبغض وگریه دیوونه می شدم ولی حالا حس می کنم خوشبخت ترین آدم روی زمینم!همه چیز داره درست میشه...خدا یه شبه همه دلتنگیام ورفع کرد!ازت ممنونم خدایا...به خاطر تمام مهربونیات!
یه ذره دیگه هم با رضا حرف زدم وبعدقطع کردم.
بایه انرژی مضاعف ولبخند دائمی که روی لبم بود به ادامه سابیدنم پرداختم!
طولی نکشیدکه همه خونه رو برق انداختم وتمیز کردم...البته خونه اصلا کثیف نبودچون روزای قبل تاجایی که می تونستم بهش رسیده بودم ولی کارکه از محکم کاری عیب نمی کرد!دوباره همه جارو تمیز کردم...به آشپزخونه رفتم وشروع کردم به غذا درست کردن.
میخوام واسه ارسلان سنگ تموم بذارم...برنامه هادارم واسه امشب!
قبل از تماس رضا به خاطر برگشت رادوین خوشحال بودم وبعداز تماسش باخبری که بهم داد،خوشحال ترم
شدم!اونقدر خوشحال بودم وهیجان داشتم که نمی دونستم باید چجوری خوشحالیم وبروز بدم!!واسه خودم آهنگ می خوندم،گاهی یه تک جیغ می کشیدم!بلند بلند باخودم حرف میزدم!...باپاهام روی زمین ریتم می گرفتم وباقاشق وچاقو ولیوان وهرچی که دستم میومد،آهنگ می نواختم!خلاصه کلی مسخره بازی درمیاوردم...
دیوونه بودم دیوونه ترشدم!
**********
رضا خنده شیطونی کرد وباخوشحالی گفت:تازه...یه خبرخوب دیگه ام دارم!
- چی؟
- مامان با خاله حرف زده...اون طورکه از شواهدوقرائن برمیاد خاله سخت گیر وآینده نگرمون راضی شده
که دوباره بره خواستگاری تا بیشترمهسا وخونواده اش وبشناسه!
ازته دل می خندیدم...خیلی خوشحال بودم.
تاهمین دیشب داشتم از زور اشک وبغض وگریه دیوونه می شدم ولی حالا حس می کنم خوشبخت ترین آدم روی زمینم!همه چیز داره درست میشه...خدا یه شبه همه دلتنگیام ورفع کرد!ازت ممنونم خدایا...به خاطر تمام مهربونیات!
یه ذره دیگه هم با رضا حرف زدم وبعدقطع کردم.
بایه انرژی مضاعف ولبخند دائمی که روی لبم بود به ادامه سابیدنم پرداختم!
طولی نکشیدکه همه خونه رو برق انداختم وتمیز کردم...البته خونه اصلا کثیف نبودچون روزای قبل تاجایی که می تونستم بهش رسیده بودم ولی کارکه از محکم کاری عیب نمی کرد!دوباره همه جارو تمیز کردم...به آشپزخونه رفتم وشروع کردم به غذا درست کردن.
میخوام واسه ارسلان سنگ تموم بذارم...برنامه هادارم واسه امشب!
قبل از تماس رضا به خاطر برگشت رادوین خوشحال بودم وبعداز تماسش باخبری که بهم داد،خوشحال ترم
شدم!اونقدر خوشحال بودم وهیجان داشتم که نمی دونستم باید چجوری خوشحالیم وبروز بدم!!واسه خودم آهنگ می خوندم،گاهی یه تک جیغ می کشیدم!بلند بلند باخودم حرف میزدم!...باپاهام روی زمین ریتم می گرفتم وباقاشق وچاقو ولیوان وهرچی که دستم میومد،آهنگ می نواختم!خلاصه کلی مسخره بازی درمیاوردم...
دیوونه بودم دیوونه ترشدم!
**********
۳۷.۴k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.